نمیخواستم دست بدم. چون نمیخواستم این آخرین دست دادن باشه. چون میترسیدم. چون میخواستم مثل همیشه پیاده شم‌.

نشستم روی تخت. همون تختی که قلمرو پادشاهی من بود. اما حالا شبیه هیچی نیست جز یه تیکه آهن وسط بیابون. همون قدر بی معنی. بی‌حس نشستم روش. نه در واقع نمیتونم بشینم. دراز کشیدم و زل زدم به دیوار. فکر ها هجوم میارن به سمتم. تنم می‌لرزه. سرم منفجر میشه. دارم به نامه‌ی بعدی فکر میکنم. نمیتونه نامه ای وجود نداشته باشه.

پا میشم وضو میگیرم. حافظ رو شاهد حالم میگیرم و تفال میزنم:

ای سروِ نازِ حُسن که خوش می‌روی بناز

عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نیاز

.

.

.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها